سایت قلمرو معرفت/ ghalamrowmarefatsite
آشنائی با سوره فتح قرآن
فتح یعنی پیروزی و این سوره مدنی است.
در آیه نخست این سوره می خوانیم:
(ما تو را پیروزی بخشیدیم. درخشان و آشکار)
مراد از این پیروزی صلح حدیبیه است که قرآن آن را فتح مبین و پیروزی آشکار. روشن نامیده است. این سوره پس از آن صلح نازل شده است. داستان صلح حدیبیه چنین است:
شش سال از هجرت پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) می گذشت. تا آن هنگام سه جنگ مهم بین مسلمانان و کفار قریش رخ داده بود: جنگ بدر در سال دوم هجری، جنگ احد در سال سوم هجری و جنگ خندق یا احزاب در سال پنجم هجری.
اواخر سال ششم، پیامبر بزرگوار اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) رؤیای شیرینی دید. خداوند در آن رؤیای صادقه به رسول گرامی خویش دستور داد که داخل مسجد الحرام شود مراسم حج به جای آورد.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) این مطلب را به اصحاب خود بازگو کرد و دستور داد تا با او به سوی مکه رهسپار شوند. پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) در مدینه احترام ماههای حرام (33) را یادآور شد و فرمود: ما فقط برای زیارت خانه خدا می رویم. و به مسلمانان دستور داد که از حمل هر نوع اسلحه، جز شمشیری که مسافر در حال سفر همراه خود می برد خودداری کنند.
1400 تن از مسلمانان در ماه ذی القعده به سوی مکه رهسپار شدند. این عمل بسیار خطرناک بود، چرا که قریش داغ جنگ بدر و احد و احزاب را در دل داشتند و دارای نیرو و قوای بسیار بودند.
به طور عادی، احتمال برگشت به مدینه وجود نداشت. چرا که مسلمانان از نظر تعداد نفرات، کم و بدون ساز و برگ جنگی بودند و نیروی قریش بسیار، و مکان روبرو شدن نیز مکه یعنی پایگاه قریش بود.
سران قریش جمعی را به سرداری خالد بن ولید فرستادند، تا در سر راه آنان موضع گرفته و از ورود مسلمانان جلوگیری کنند.
حضرت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) پس از اطلاع از آن، مسیری را در پیش گرفت که با آنان روبرو نشود. در نقطه ای به نام حدیبیه که در نزدیکی مکه است، شتر آن حضرت زانو زد و دیگر قدم از قدم برنداشت. حضرت فرمود تا همگی از مرکب ها فرود آیند و خیمه ها را بر پا کنند. قریش برخورد مسالمت آمیز پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را فهمیدند. با رفت و آمد نمایندگانی از طرفین کار به مذاکره کشید که نتیجه آن صلح حدیبیه بود.
به موجب این صلح قرار شد مسلمانان و قریش تا ده سال جنگ نداشته باشند و اگر کسی از قریش به طرف مسلمانان آمد و یا اگر کسی از مسلمانان به طرف قریش رفت، آزارش ندهند و در امانش بدارند، و نیز رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آن سال را به مدینه بازگردد و سال بعد، برای زیارت وارد مکه شود.
این صلح مقدمه فتح مکه با بیش از ده هزار نفر نیروی مسلمان در سال هشتم هجری گردید، چرا که جمع کثیری از مشرکین در این دو سال، یعنی فاصله زمانی بین صلح حدیبیه و فتح مکه، اسلام آوردند. این امر در سایه احساس امنیتی بود که با صلح حدیبیه برایشان فراهم آمده بود. علاوه بر آن وقتی مسلمانان از ناحیه قریش فکرشان آسوده شد خیبر و آبادیهای اطراف آن را فتح کردند و شوکتی بیشتر یافتند و دامنه اسلام بدین ترتیب وسعت یافت (34)؛ نفرات مسلمانان بیشتر شد و سرزمینهای بیشتری را فتح کردند. سرانجام با شرایط مناسبی که برایشان فراهم شده بود توانستند در سال هشتم هجری، با نیروی بیش از ده هزار نفر به سوی مکه حرکت و آن را فتح کنند.
آری از آنجا که صلح حدیبیه مقدمه فتح مکه بود، خداوند این صلح را فتح مبین نامید.
در این سوره به برخی از وقایع، در پیرامون این جریان (35) می پردازند، مانند: تخلف اعراب از شرکت در این سفر و جلوگیری مشرکین از ورود مسلمانان به مکه و نیز بیعت مؤمنان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در زیر درخت، که به بیعت رضوان مشهور است.
کتاب گلستان سورهها – ص 41
محمدحسین جعفری
مهم ترین منشأ گناه و نافرمانی خداوند چیست؟
مهم ترین منشأ گناه و نافرمانی خداوند غفلت و جهل انسان است. اگر شیطان بتواند کسی را از مقام خود، عظمت، علم، حکمت و لطف خداوند، نعمت های بی شمار او، مضرات و عواقب گناه و… غافل کند، او را به آسانی به وادی گناه و نا فرمانی می کشاند. همچنین جهل و نادانی به ارزشهای وجودی انسان، جهل به آثار ارزندۀ پاکدامنی و عفت، جهل به عواقب گناه و بالاخره جهل به اوامر و نواهی الاهی باعث ارتکاب بسیاری از گناهان است.
بهترین راه برای نجات از گناه از بین بردن جهل و غفلت است. اگر ما همواره به عظمت خدا و نعمت های بی شماری که به ما و دیگر بندگانش بخشیده است توجه داشته باشیم در صدد شکر گزاری و جبران نعمت های او خواهیم بود نه به دنبال عصیان و سرکشی. و اگر به علم و حکمت و لطف خداوند در قانون گذاری و حرام و حلال کردن کارها و اشیاء توجه و اطمینان داشته باشیم در می یابیم که هر آنچه را خداوند بر ما حلال کرده قطعا خیر و صلاح و منفعت ما در آن است و هر آنچه را خداوند بر ما حرام کرده قطعا به ضرر ما بوده است و این جاست که هیچگاه صلاح و منفعت خویش را رها نخواهیم کرد و به دنبال شر و ضرر نخواهیم رفت.
و اگر انسان به ارزش و مقام والای خود در بین دیگر مخلوقات توجه کند و این که گناه این ارزش و مقام را از بین خواهد برد، حاضر نخواهد شد تا این ارزش بزرگ را برای لذت آنی و بی ارزش و زود گذر از دست بدهد.
توصیف امام حسین(ع) در تورات و انجیل و زبور
رأس الجالوت گفت: آرى، عین مطالب و نامها در زبور آمده است.
حضرت فرمود: تو را به حق ده معجزهاى که خداوند بر موسى بن عمران اعطا نمود، قسم مىدهم، آیا این پنج تن، در تورات به عدل و فضل توصیف نشدهاند؟
گفت: آرى، و کسى که منکر آن شود به خدا و پیامبرانش کافر گردیده است. امام رو به او کرد و فرمود: فلان سفر از تورات را بیاور و شروع کرد به خواندن.
رأس الجالوت از خواندن و فصاحت و بلاغت حضرت، تعجّب کرد. وقتى امام به نام مقدس محمّد(صلی اللله علیه وآله) رسید، رأس الجالوت گفت: آرى، اینها احماد و دختر او، الیا، شبر و شبیر هستند که معناى آن به عربى مىشود: محمّد، فاطمه، على، حسن و حسین.
حضرت، سفر سوم از انجیل را گرفته و خواند، تا رسید به نام پیامبر اسلام(صلی اللله علیه وآله)، سپس رو به جاثلیق (رئیس مسیحیان در ممالک اسلامی) نموده، فرمود: این پیامبرى که در اینجا توصیف شده است، کیست؟ جاثلیق گفت: او را توصیف کن.
حضرت فرمود: چیزى از خود نمىگویم، بلکه توصیف خدا را ذکر مىکنم؛ او صاحب ناقه و عصا و کسا مىباشد، پیامبر امّى است که نام مبارک او در تورات و انجیل نوشته شده، امر به معروف و نهى از منکر مىکند و حلال و حرام خدا را بیان مىنماید. طیّبات و پاکیها را حلال و خبائث و ناپاکیها را حرام مىنماید. تکالیف و گناهان سخت را بر مىدارد. و زنجیرهایى را که مانع از پیمودن راه رستگارى و طریق عدل و مستقیم مىشوند، از بین مىبرد. اى جاثلیق! تو را به حق عیسى- که روح خدا و کلمه او بود- آیا در انجیل این توصیفات را براى این پیامبر ندیدهاى؟
جاثلیق سرش را پایین انداخت و دانست که اگر انکار کند، کافر خواهد شد. بعد گفت: آرى، این صفات در انجیل هست و عیسى(علیه السلام) نام این پیامبر را آورده است.
امام فرمود: اکنون که انکار نکردى و به این مطالب اقرار نمودى، سفر دوم انجیل را نیز بیاور که در آنجا نام آن پیامبر و جانشینش على(علیه السلام) و نام دخترش فاطمه و فرزندانش حسن و حسین (علیه السلام) ذکر شده است.
منبع: الخرائج و الجرائح، ج 1، ص 341 - 349
ساخت بلندترین مناره دنیا در الجزایر
از گردش گیتی گله روا نیست
از گردش گیتی گله روا نیست
هر چند که نیکیش را بقا نیست
خوشتر ز بقا چیز نیست ایرا
ما را ز جهان جز بقا هوا نیست
چون تو ز جهان یافتی بقا را
چون کز تو جهان در خور ثنا نیست؟
گیتی به مثل مادر است، مادر
از مرد سزاوار ناسزا نیست
جانت اثر است از خدای باقی
ناچیز شدن مر تورا روا نیست
فانی نشود هر چه کان بقا یافت
زیرا که بقا علت فنا نیست
ترسیدن مردم ز مرگ دردی است
کان را به جز از علم دین دوا نیست
نزدیک خرد گوهر بقا را
از دانش به هیچ کیمیا نیست
الفنجگه دانش این سرای است
اینجا بطلب هر چه مر تو را نیست
زین بند چو گشتی رها ازان پس
مر کوشش والفنج را رجا نیست
گویند قدیم است چرخ و او را
آغاز نبودهاست و انتها نیست
ای مرد خرد بر فنای عالم
از گشتن او راستتر گوا نیست
چون نیست بقا اندرو تو را چه
گر هست مر او را فنا و یا نیست؟
این گردش هموار چرخ ما را
گوید همی «این خانهٔ شما نیست»
این پیر چو این هست، پس چه گوئی
زین بهتر و برتر دگر چرا نیست؟
این جای فنا همچو آسیایی است
آن دیگر بیشک چو آسیا نیست
بپسیچ مر آن معدن بقا را
کاین جای فنا را بسی وفا نیست
داروی بدی و خطاست توبه
آن کیست که او را بد و خطا نیست؟
روزی است مر این خلق را که آن روز
روز حسد و حیلت و دها نیست
آن روز یکی عادل است قاضی
کو را به جز از راستی قضا نیست
نیکی بدهدمان جزای نیکی
بد را سوی او جز بدی جزا نیست
آن روز دو راه است مردمان را
هرچند کهشان حد و منتها نیست
یک راه همه نعمت است و راحت
یک راه به جز شدت و عنا نیست
من روز قضا مر تو را هم امروز
بنمایم اگر در دلت عما نیست
بنگر که مر آن را خز است بستر
وین را بمثل زیر بوریا نیست
وان را که بر آخر ده اسپ تازی است
در پای برادرش لالکا نیست
مسعود همه بر حریر غلطد
بر پشت سعید از نمد قبا نیست
آن روز هم اینجا تو را نمودم
هر چند مر آن را برین بنا نیست
مر چشم خرد را، ز علم بهتر،
این پور پدر، هیچ توتیا نیست
گر بر دل تو عقل پادشاه است
مهتر ز تو در خلق پادشا نیست
ایزد بفزایاد عقل و هوشت
زین طیره مشو کاین سخن جفانیست
دنیا بفریبد به مکر و دستان
آن را که به دستش خرد عصا نیست
چون دین و خرد هستمان چه باک است
گر ملکت دنیا به دست ما نیست؟
شرم از اثر عقل و اصل دین است
دین نیست تو را گر تو را حیا نیست
بفروش جهان را به دین که او را
از دین و ز پرهیز به بها نیست
ای گشته رهی شاه را، سوی من
گردنت هنوز از هوا رها نیست
ای کام دلت دام کرده دین را
هشدار که این راه انبیا نیست
نعلین و ردای تو دام دیو است
نزدیک من آن نعل یا ردا نیست
گر نیست به تقدیر جانت خرسند
با هوش و خرد جانت آشنا نیست
ما را به قضا چون کنی تو خرسند
چون خود به قضا مر تو را رضا نیست؟
این آرزو، ای خواجه، اژدهائی است
بدخو که ازین بتر اژدها نیست
ایزد برهانادت از بلاهاش
به زین سوی من مر تو را دعا نیست
من مانده به یمگان درون ازانم
کاندر دل من شبهت و ریا نیست
آهوی محالات و آرزو را
اندر دل من معدن چرا نیست
ای خواجه ریا ضد پارسائی است
آن را که ریا هست پارسا نیست
نوای تازه فریدون مشیری
شنيدم مصرعي شيوا، كه شيرين بود مضمونش
« منم مجنون آن ليلا كه صد ليلاست مجنونش»
به خود گفتم تو هم مجنون يك ليلاي زيبايي
كه جان داروي عمر توست در لبهاي ميگونش
بر آر از سينه جان شعر شورانگيز دلخواهي
مگر آن ماه را سازي بدين افسان افسونش!
نوايي تازه از ساز محبت، در جهان سركن،
كزين آوا بياسايي ز گردشهاي گردونش.
به مهر آهنگ او روز و شبت را رنگ ديگر زن
كه خود آگاهي از نيرنگ دوران و شبيخونش.
ز عشق آغاز كن، تا نقش گردون را بگرداني،
كه تنها عشق سازد نقش گردون را دگرگونش،
به مهر آويز و جان را روشنايي ده كه اين آيين
همه شادي است فرمانش، همه ياري است قانونش
غم عشق تو را نازم، چنان در سينه رخت افكند
كه غمهاي دگر را كرد از اين خانه بيرونش!
غرور حسنش از ره ميبرد، اي دل صبوري كن!
به خود باز آورد بار دگر شعر فريدونش.
فریدون مشیری در بیشه زار یادها
شب بود و ابر تيره و هنگامه باد
ناگاه برگ زرد ماه از شاخه افتاد!
من ماندم و تاريكي و امواج اوهام
در جنگل ياد!
آسيمه سر، در بيشهزاران ميدويدم.
فريادها بر ميكشيدم.
درد عجيبي چنگزن در تار و پودم.
من، ماه خود را،
گم كرده بودم!
از پيش من صفهاي انبوه درختان ميگذشتند
...- « بي ماه من، اينها چه زشتند! ...»
- آيا شما آن ماه زيبا را نديديد؟
- آيا شما، او را نچيديد؟...
ناگاه ديدم فوج اشباح
دست كسي را ميكشند از دور، با زور
پيش من آوردند و گفتند:
اهريمن است اين!
خودكامه باد!
ديوانه مستي كه نفرينها بر او باد!
ماه شما را
اين سنگدل از شاخه چيدهست!
او را همه شب تا سحر در بر كشيدهست!
آنگاه تا اعماق جنگل پر كشيدهست.
من دستهايم را به سوي آن سيهچنگال بردم
شايد گلويش را فشردم!
چيزي دگر يادم نميآيد ازين بيش
از خشم، يا افسوس، كمكم رفتم از خويش!
دربيشهزار يادها، تنهاي تنها
افتاده بودم، باد در دست!
در آسمان صبحدم، ماه،
ميرفت سرمست!
چرا شیعیان در نماز به مُهر سجده میکنند؟
وجود منبسط
وجود منبسط
لازم است در طلیعه مقال، از یک قاعده بسیار پراهمیت و شاخص و مشتهر فلسفی سخن رود که مبحث وجود منبسط، از آن، منبعث میگردد.و آن قاعده پرآوازه«الواحد لایصدر عنه الا الواحد»است:از یکی جز یکی پدید نمیآید.
این قاعده، اصل اصیل، و رکن رکین، و پایه متین، در خطّه فلسفه و حکمت بشمار میرود و از امهات اصول عقلیه است که ریشه به اعماق قرون و اعصار دوانیده و در سپیده دم فلسفه، چهره نموده است و درخت تنومند گشن پرریشه، در بیشه حکمت و فلسفه است که شاخههای مستور از جوانه بسیاری از مباحث و اصول و مسائل فلسفه و میوههای پخته عقل پرور حکمت بر مبنای آن جلوهگر است.
به عبارت دیگر:افروختهترین قله پرارتفاع، در قلمرو گسترده فلسفه است که سلسله جبال اغلب مطالب و مسائل و مبانی فلسفی به آن منتهی میگردد و بنیان مستحکم و بنلاد مشیّد دارد.
حکما و فلاسفه، در طیّ قرون و اعصار، برای اثبات این قاعده، به اقامه براهین و دلایل پرداخته، بسی برهان قاطع و دلیل ساطع نگاشتهاند.
همه حکما و فلاسفه، چه از مکتب مشّاء و چه از مکتب اشراق و قاطبه عرفا و اندیشهوران متکلم، بر بداهت و مسلمیّت این قاعده، متفق القول و همداستانند.
در این میان، تنی چند ازمتکلمین، با براهین نزار و نوان، به مخالفت با این قاعده برخاستهاند و حکمت پژوهان ژرف اندیش، بنیان آنها را برانداختهاند. استقصای کامل و غوررسی و تحقیق وافی درباره این قاعده و استیفای ادله و دقایق آن، مستلزم نگاشتن کتاب پرنکته عمیق قطور است.
در این مقدمه، این قاعده، بر سبیل ایجاز و اختصار، مورد تفسیر و تحلیل قرار میگیرد و دلیل نقلی نورانی چند، زیوربند آن میآید.
ضروری است، فراز تحلیل و تفسیر قاعده، تعریف «وحدت»مطرح گردد، تا معنی«واحد»چهره گشاید که متصف به چه وحدتی است؟
مراد از واحد در اینجا واحد به وحدت عددی نیست، بلکه واحد به وحدت حقّه حقیقی است که از سر تدفیق به تفسیر و تبیین آن مبادرت میشود.
وحدت حقّه حقیقی
در افق دید حکماء وحدت، مساوق هستی و همپای اوست و با وجود، متحد است.از نظرگاه عرفا، همدوش عشق و پیوسته به اوست، در جلوهگاه دیده اشراقییون همراه نوریت است و حکم هستی را دارد و چون قدرت و علم و مشیت است که عین هستی میباشد.مفهومش بدیهی و ساطع و کنه و ژرفایش از احاطه اذهان و افهام و اندیشهها، بسیار متعالی است.
واحد به وحدت حقّه حقیقی به جز ذات باری تعالی نیست که صرف هستی و وجود بحت است و ذاتش عین وحدت است و در دار وجود غیر او دیّاری نیست و هر چه هست اوست و وحدت، عین ذاتش میباشد.
حق تعالی وجود بحت نامتناهی و صرف حقیقت هستی است و برای صرف هستی، ثانی، متصور نیست و تعدّد و تکرّری بدو راه ندارد، چه«صرف الشیء لایتثنّی و لایتکرّر»و گرنه خلف لازم میآید.
استوارتر و پرعمقتر از قاعده مذکور، این قاعده است:«بسیط الحقیقة کلّ الاشیاء و لیس بشیء منها» ذات اقدس حق، بسیط بحت نامتناهی، همه حقایق هستی و عین وجود حقیقی و کل الوجود است که همه کمالات را در بردارد، و هیچ کمالی از حیطه هستی او بیرون نیست، همه او و به جز او هیچ است و هیچ شیء بعنوان حمل شایع، بر او حمل نمیگردد، فاقد کمالی نیست، کمالات دیگر، رقایق آن صرف حقیقت هستی است که از او نشأت گرفته و فیضان کرده است، وحدت حقّه حقیقی همین است.
حقیقت واحد موجود، حق تعالی است که همه هستی و کلّ الوجود میباشد و وجودش عین حقیقت وجود، صرف صرف هستی است و هیچ نوعی از انواع کثرت و هیچ قسمی از اقسام دویی به ذات مقدس او راهی ندارد، بلکه نمیتواند متصور شود.واحد به وحدت حقّه و بسیط به بساطت صرف است.
در جهان هستی، واحد شخصی آن است که هرگز کثرتی در برابرش متصور نیست، همه کثرت از اشعّه شمس ذات او و اثر تجلی ویاند، وحدت آن واحد شخصی که به همه ماسوای خود محیط و قاهر است؛ وحدت حقّه حقیقی اطلاقی است، این وحدت، به ذات مقدس حضرت حق اختصاص دارد که در عین وحدت ذاتش محیط بر همه موجودات است.«الا انّه بکلی شیء محیط»\}(فصلت/53)حقیقت وجود، به ذات خود، واحد است و مقتضای آن نیز واحد است.
جلوه علیت ابداعی در قاعده
«الواحد لایصدر عنه الا الواحد»
معنی متجلی درصدور، در قاعده مزبور، صدور ایجادی و ایجابی و افاضه و ابداع است، هستی بخش اعطای وجود است، یعنی پیدایی و رخنمایی معلول از ظلمتستان عدم و اعماق نابودی، با هستی بخشی علت، صورت میپذیرد و عدم از وی با نور وجود طرد میگردد.
فاعل و علت در اینجا در آفاق نظر حکمای متألّه، معطی وجود و هستیبخش است، و مشتمل بر علل اعدادی نیست.
در آیینه این قاعده عالیه، علیت، بدینگونه تجلی میکند:یک علت واحد بسیط که از هر جهت واحد است و هیچ نوع کثرتی اعم از کثرت جنسی، نوعی، مفهومی، فصلی، وجودی، ماهیت و وجودی، در او متصور نیست، از این واحد تنها و تنها یک واحد بیشتر به وجود نمیآید، علت بسیط و واحد معلول واحدی دارد و بس، قاعده الواحد، بیانگر است که از علت واحده و مبدأ واحد، جز یک فعل واحد و شیء واحد، صدور نمییابد.
با تبیین و تمرکز نظر و عطف توجه به جوانی این قاعده و حکم و صدق آن برملا میگردد که قاعده الواحد، ضروری الثوبت است و بیرون از منطقه متن خود به دلیل، نیازمند نیست، اگر موضوع قاعده، ژرفاندیشانه مدّنظر واقع شود، محتوای قاعده اثبات میگردد و اثبات صدور، نوع دیگر علیت و معلولیت را متجلی میسازد که با علیت و معلولیت معروف و با قاعده علیت و معلولیت در اجسام از زمین تا آسمان فرق دارد.از این علیت و معلولیت که به معنی صدور است، ضرورت منطقی مستخرج میگردد و بین علت و معلول، ضرورت منطقی جلوهگری میکند، وجود این عالم، چون جلوه و ظهور حق تعالی است، با ضرورت منطقی ما را به وجود مبدأ سوق میدهد.
قاعده مزبور، به ذات مقدس الهی اختصاص دارد. پس بدین سیاق در جلوهگاه دیده ژرفاندیشان متجلی میآید و در منصه ثبوت رخ مینماید که از حق تعالی که واحد به وحدت حقه حقیقی وجوبی ذاتی است، فقط و فقط یک چیز و یک معلول صادر میگردد، و آن معلول اول که از حق تعالی صادر شده، به ذات خود همه چیز است، و فیض واحدی است که بر همه اشیاء بسط و گسترش دارد.
در عرف عرفا، از آن معلول اول و صادر و فیض نخستین با«وجود منبسط»، «فیض مقدس»، «نفس رحمانی»و«حقیقت محمدیه»و با دیگر القاب و عناوین تعبیر میرود و حکما به آن«عقل اول»گویند.
حکیم متأله حاج ملاهادی سبزواری در کتاب «اسرار الحکم»خود(ص 50)انتشارات مولی، چنین ترسیم میسازد:«و از آن جمله است مشیت، حدیث است که:«خلق الله الاشیاء بالمشیة و المشیة بنفسها» یعنی خلق کرده است خدای تعالی مهیات امکانیه را به وجود منبسط که امر الله و مشیة الله است و وجود منبسط را بنفسه نه به وجود دیگر انضامی، کمامر».
همچنین در صفحه 119 همین کتاب میفرماید:
«بلی از فیض منبسط او چیزی خالی نیست و هر موجودی مظهر اسمی است و در تحت تربیت آن است، کمامر».
باز در صفحه 147 کتاب مزبور مینگارد:
«ایجاب حقیقی حق، وجود منبسط است.»که در عقل، عقل است و در نفس، نفس است و در طبع طبع است و ماء سیال در اودیه است به قدر آنها، و اشراق حق است بر مهیات جبروتیه ملکوتیه و ناسوتیه و مقام ظهور و معروفیت ذات است...».
و ما امرنا الا واحدة\}فرمان ما جز یکی نیست.
سورة القمر 54/39
کلمه«امر»در آینهستان آفاق ادب و از نظرگاه ادبورزان واژهگر واژهشناس، در هاله معانی متعدد جلوهگری میکند:چون شیء و طلب و مطلق فعل و فعل عجیب و شأن و قدرت و صفت و حادثه و غرض.
بعضی از پژوهشگران برآنند که تعدادی از آن معانی، حقیقی و تعداد دیگر از مصادیق معانی حقیقی بشمار میروند که از باب اشتباه مصداق به مفهوم، همه را در ردیف مفاهیم و معانی جای دادهاند.
راغب اصفهانی در معجم مفردات الفاظ القرآن (تحقیق ندیم مرعشلی، انتشارات دار الکتاب العربی) مینگارد:امر:به معنی شأن و جمع آن امور، لفظ عامی است که به افعال و اقوال جملگی اطلاق میگردد، شاهد بر این، قول حق تعالی است«الیه یرجع الامر کله»\}.«ابداع»را«امر»گویند، مانند آیه «الا له الخلق و الامر»\}.
و این ابداع، به حق تعالی، اختصاص دارد و دست خلائق از آن کوتاه است.از نظرگاه حکما در این آیه کریمه، امر به معنی ابداع است«قل الروح من امر ربی»\} ای من ابداعه.«انما قولنا لشیء اذا اردناه ان نقول له کن فیکون»\}اشارتی به ابداع اوست، «و ما امرنا الا واحدة»\}امر به معنی ابداع است، از سرعت ایجاد حق، سریعتر از آنچه وهم ما ادراک میکند، تعبیر رفته است.
عالم امر، در جلوهگاه دید حکماء جهان عقول و عالم ارواح است که به امر حق تعالی بدون واسطه ماده وحدت، تنها با امکان ذاتی در قبول فیض وجود، بینیاز به امکان استعدادی، هستی نیافته است، این جهان ابداع بدین جهت«امر»نامیده شده که جبل انیّاتش در وجود مبدأ علی مندرک است.ذاتشان محو و طمس و محق، در ذات حق تعالی دارد، نه پذیرنده امر، به عین امر تکوینی وجود الهی بشمار میروند، وجود منبسط و ذات فیض مقدس و حق مخلوق بهاند، که حکم وجود وسعه و اطلاق و کلیت در آنها چیرگی دارد و تعیّن و حد را در آنها راهی نیست.
انحصار وحدت در امر، از این جهت است، که وحدت حقه حقیقی، اوست و امر واحدش که وجود منبسط است، وحدت حقه ظلیّه است.
حاج ملا هادی حکیم سبزواری در کتاب اسرار الحکم(ص 134)حکیمانه خامه را چنین به نقش پردازی میگمارد و مینگارد:«بعضی گمان بردهاند که از مخالفین در مسئله عموم قدرت و مشیتند؛حکمایی که گویند:الواحد لایصدر عنه الا الواحد، چه معلول حق تعالی بنابراین قاعده، همین عقل اول خواهد بود و این گمان داخل در«بعض الظن اثم»باشد، زیرا این واحدی که از احد واحد تعالی فایض شده، وحدت حقه ظلیه دارد نه عددیه، چه اگر وجود منبسط باشد، چنانکه سابق اشارت به آن شد ظاهر است که چون ما وسایل در اودیه در هر شیء به قدر قابلیت هست، و اگر عقل اول باشد، یبنوع الفعلیات است...»
مقام ذات غیب الغیوب
حقیقت وجود، که حقیقت حق تعالی است، حقیقت صرف، صرف هستی و وجود بحت و محض است، وجود لابشرط مقسمی است، وجود صرفی که وجودش به غیر خود متعلق نیست، وجودی که هیچ تعیّن و اسم و رسم و نعتی در این مرتبه برای وی نیست، نهایت نشان، ازو بینشانی است، دست ادراک و معرفت به بلندایش نمیرسد، نهایت عرفان و شناخت وی، حیرانی و سرگردانی است، مقام لاتعیّن است و از اطلاق نیز بری است، این اطلاق، امر سلبی است، مستلزم سلب همه اوصاف و احکام و نعتها از کنه ذات اوست؛
در عرف عرفا و جهان عرفان، از مقام ذات حق سبحان، با اصطلاحات و القاب متعدد تعبیر میرود، از این قرار:حضت غیب الغیوب، هویت غیبیه، حقیقة الحقایق، هو هویت مطلقه، مقام جمع الجمع، کنز مخفی، غیب مطلق، غیب مغیّب، وجود مطلق، احدیت مطلقه، حق اول، ازل اول، صرف الوجود، عنقای مغرب، عالم هاهوت، مقام لااسم له و لارسم له، احدیت قهاریه، مرتبه عمائیه.همه این کلمات و القاب، بر حقیقت حق که هستی صرف بیهیچ تعین و اسم و رسم است؛اطلاق میگردد.و اغلب از لسان نبوت فیضان یافته است.
تعیّن اوّل
تعیّن اوّل، همان تجلی اوّل است که حق تعالی، شاهد خلوتخانه غیبها خود به خود بر خویشتن خویش متجلی است؛تعیّن اوّل، تالی غیب هویت ولاتعیّن است که ذات حق، برای ذات خود جلوهگری کند، حضور و شهود ذات برای ذات است، همه اسماء و صفات، نهفته در ذاتند، تعیّن، ما به الامتیاز، شیء است از غیر خود، به نحوی که غیر در آن با او شریک نباشد، گاه ما به الامتیاز عین ذات است، مانند تعیّن واجب الوجود که بالذات متمایز از غیر است.
در مرتبه تعیّن اوّل تنها یک تعیّن است که تجلی ذات به ذات است و از لاتعین، امتیاز دارد و همه اسماء و صفات در این تعیّن، مندرج در ذاتند، نه از یکدیگر و نه از ذات، متمایز نیستند.تجلّی اوّل را تجلی احدی ذات گویند که تجلی ذات حق برای ذات خود، در حضرت احدیت اوست.
تجرّد الواجب من صفاته
فذاته حاضرة لذاته
و لیس للحضور و الشهود
معنی سوی حقیقة الوجود
آیة الله شیخ محمد حسین اصفهانی غروی. در مرتبه تعیّن اوّل، ملک از ملکوت که جهان ارواح و نفوس مجرّده است؛و ملکوت از جبروت که عالم امر و عقول طولیه است و جبروت از لاهوت که نشأة اعیان ثابته است؛ممتاز نیست، بلکه اندراج و اندماج در این تعیّن دارند.این تعیّن اول، به وحدت آراسته است و اصل همه قابلیّات است.تعیّن اوّل، وحدت صرف و قابلیّت محضی است که همه قابلیّات را در بردارد، چه قابلیّتی که متّصف به آنهاست، به اعتبار تجرّد از همه اعتبارات وصفات، مرتبه احدیّت است، به اعتبار اتّصافش به همه صفات و اعتبارات، مرتبه و احدیت است.پس تعیّن اوّل، جامعه بین احدیت و واحدیت، رخ مینماید.
اگر متعلق این وحدت، بطون ذات، اعتبار شود، احدیث از آن تعبی میرود، و اگر متعلقش ظهور ذات، اعتبار شود و احدیت نامند.اوّل تعیّنات، حقیقت وجود حق است، فوق او جز مرتبه لاتعیّن نیست.در این مرتبه حق، ذاتش را با ذاتش مشاهده میکند و کمالات ذاتش را به تبع شهود ذاتش شهود احدی جمعی بسیط مبرا از کثرت تعیّنات و تعدّد مفاهیم اسماء و صفات مینماید.
این مرتبه، مرتبه علم احدی ذاتی جمعی قضایی است که به وحدت حقّه حقیقیاش عقل بسیط اجمالی قرآنی برای حق تعای نسبت به همه حقایق الهی اسمایی و صفاتی و مظاهر امکانی آن جزئی و کلیاش بشمارمیرود که هیچ چیز از حیطه علمش بیرون نیست، تعین اوّل را مقام جمع الجمع، اصل الجمع، حقیقة الحقایق، برزخ البرازخ اکبر، محتد التعیّنات، حقیقت محمدیّه، طامه کبری، مقام اوادانی، افق اعلی گویند.
تعین دوّم(فیض اقدس)
فیض اقدس، ظهور و تجلی حق سبحان، در حضرت علم، بر خود به صور اعیان و قابلیّات و استعدادهایشان است.به عبارت دیگر:فیض اقدس، حصول اعیان ثابته و قابلیّات و استعدادهای اصلی آنها در علم باری تعالی است.باعث این جلوه، عشق ذات به ذات، که مستلزم عشق و ابتهاج به آثار ذات است.
رقیقه عشقی حبّی ذاتی اوّلی است که باعث تجلی علمی تفصیلی حق تعالی و ظهور اسماء و صفات و مظاهر و مجلاهایشان که اعیان ث ابته و صور علمیه در حضرت لاهوت و مقام و احدیت میگردد که از آن رقیقه عشقی حبّی، به مشیت ذاتی، و از فیض و تجلی منبعث از آن به(فیض اقدس)تعبیر میرود، پس در مقام فیض اقدس، ذات حق، با همه شئون و اسماء و صفات و حقایق فاعلی الهی خود و با همه مظاهر و مجالی و رقایق آنها که اعیان ثابته قابلهاند؛متجلی است.
با تجلی حق تعالی به فیض اقدس، اعیان ثابته و حقایق علمیه از خفاء مطلق و کنز مخفی در مقام تقدیر و تفصیل علمی، جلوهگر آمدند و از حضرت احدیت و بطون ذات در حضرت و احدیت و مقام جلاء چهره گشودند و وجود علمی یافتند نه عینی.
در عرف عارفان، مرتبه تعیّن دوّم را مقام و احدیت، حضرت اسماء و صفات، علم تفصیلی، نشأه اعیان ثابته، مقام قاب قوسین، رحمت وصفیه، حقیقت محمدیه بیضائیه، صبح ازل، برزخیه ثانیه، گویند.
وجود منبسط«فیض مقدس»
با تجلی حق، به فیض مقدس که تجلی وجودی ایجادی است، اعیان ثابته و ماهیات از کتم عدم و خفای علمی در موطن وجود و ظهور عینی جلوهگر آمدند، هر یک از اعیان ثابته، در حضرت علمیه، به لسان استعداد، خواستار وجود خارجی بودند، حق چون جواد مطلق است؛با ظهورش به فیض مقدس، اشیاء از علم در عین و مقام استجلاء رخ نمودند.
فیض مقدس، نفس فیض و ربط است و مفاض و مرتبط به نیست، مجعول به ذات خود است و اشیاء با جعل او مجعولند، چنانکه در حدیث است:«خلق الله الاشیاء بالمشیة، و المشیة بنفسها».
حکیم سبزواری در کتاب اسرار الحکم(ص 166) چنین مینگارد:
«و شاید به حسب تأویل و الصبح اذا تنفس، فیض اقدس، صبح ازل باد و فیض مقدس، تنفس باشد.»
تجلی ایجادی و فیض مقدس را به اعتبار که بر همه اشیاء انبساط دارد، وجود منبسط گویند.
این تجلی که ظهور فعل حق به صورت ممکنات است؛افاضه وجود بر همه موجودات فرمود، هر عینی از اعیان هستی یافته در خارج را دو اعتبار است:یکی از حیث حقیقت که عبارت است از تجلی حق در مظاهر ممکنات که از آن تجلی شهودی تعبیر میرود، اعتبار دیگر از حیث تعیین و تشخیص است که با این اعتبار، اعیان واشیاء را خلق و ممکن نامند، همه نقایص و موجودات ممکن از این جنبه است.
اشیاء که کثرات جهان است، در واقع عدم است، اصل همه اشیاء حق است، چه اصل هر شیء در حقیقت هستی اوست و عالم که نیستی است، به حق که هستی است موجود شده و بازگشت همه بدوست و به جز او دیاری نیست، پرتو وجود حق است که ممتد و منبسط بر کثوات و اعیان ممکنات است؛
تجلی ایجادی و فیض مقدس را در عرف عرفاء وجود منبسط، اضافه اشراقی، اضافه قیومی، نفس رحمانی، اضافه رحمانی، رحمت واسعه، نور وجه، وجه الله الواحد، امر الله الواحد، تجلی فعلی، روح اول، آدم اول، حقیقت محمدیه، ظل ممدود، حق مخلوق به، کلمه کن وجودی، آب حیات ساری، مشیت ساری در ذراری و دراری، هباء منثور و رق منشور گویند.
اصل و مصداق حقیقت وجود، به واسطه احاطه بر اشیاء از همه چیز نمایانتر است«یا من دل علی ذاته بذاته و تنزه عن مجانسة مخلوقاته».
مآخذ و منابع
(1)-تعیقه بر شرح منظومه حکمت سبزواری، میرزا مهدی مدرس آشتیانی، به اهتمام عبد الجواد فلاطوری و مهدی محقق و مقدمه انگلیسی پرفسور ایزوتسو، تهران 1367.
(2)-شرح مقدمه قیصری بر فصوص الحکم، سید جلال الدین آشتیانی:مرکز انتشارات دفتر تبلیغات اسلامی پائیز 1365.
(3)-شرح گلشن راز:شیخ محمد لاهیجی، کتابفروشی محمودی چاپ سوم 1366 ه.ش.
(4)-اساس التوحید، مهدی آشتیانی، چاپخانه دانشگاه تهران، 1330 ه.ش.
(5)-اسرار الحکم، :حاج ملا هادی سبزواری با مقدمه ایزوتسو، انتشارات مولی 1361 ه.ش.
6-حکمت الهی، محیی الدین مهدی الهی قمشهای، 1363، چاپ سوم.
7-علم الحدیث، سید محمد کاظم عصار، چاپ دانشگاه تهران، 1369.
8-شرح مقدمه قیصری، به کوشش محمد فاضل(یزدی مطلق)1360 شمسی.
9-ایقاظ النائمین، صدر الدین محمد بن ابراهیم شیرازی با مقدمه و تصحیح:محسن مؤیدی، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی.
10-تعلیقه بر فصوص ابن عربی، محمد حسین فاضل تونی، با مقدمه بدیع الزمان فروزانفر انتشارات مولی، تهران 1360.
11-تعلیقة رشیقه علی شرح منظومة السبزواری، فی المنطق، مهدی الآشتیانی.
12-انوار جلیه، ملا عبد الله زنوزی، با تعلیق و تصحیح و مقدمه سید جلال الدین آشتیانی، تهران 1354 ه.ش.
13-هزار و یک نکته، حسن حسنزاده آملی، جلد اول مرکز نشر فرهنگی رجاء.
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی مییهست در این میکده مستیم
ساقی بده آن می که ز جان شور برآرد
بردار اناالحق سر منصور برآرد
آن می که فروغش شده خضر ره موسی
آتش ز نهاد شجر طور برآرد
آن می که افق چون شودش دامن ساغر
خورشید ز جیب شب دیجور برآرد
آن می که چو ته مانده فشانند به خاکش
سد مرده سر مست سر از گور برآرد
آن می که گر آهنگ کند بر در و بامم
ماتم ز شعف زمزمهٔ سور برآرد
آن می که چو تفسیده کند طبع فسرده
سد «العطش» از سینه کافور برآرد
آن می به کسی ده که به میخانه نرفته ست
تا آن میش از مست و ز مستور بر آرد
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
در تحقیق شریعت و بیان طریقت
سوالی چند کردم از حکیمی
سوالی نیک هست از علم نیمی
شریعت چیست گفتم گفت بسیار
برای خود به امر حق کنی کار
بگفتم چیست مقصود از شریعت
بگفتا آن که دریابی طریقت
بدو گفتم طریقت چیست گفتن
بگفتا رو به سوی دوست رفتن
بگفتم چیست پایان طریقت
بگفتا هست پایانش حقیقت
بگفتم از حقیقت چیست حاصل
بگفتا آن که گردد جانت واصل
بدو گفتم چه باشد وصل با جان
بگفتا وصل جان را قرب حق دان
بگفتم قرب حق از چیست امروز
بگفت از بُعد نفس و آه دلسوز
بگفتم بُعد نفس از چه بدانم
بگفتا از تصوف ای چو جانم
بگفتم چیست تحقیق تصوف
بگفتا ای اخی ترک تکلف
بگفتم ترک آن معنی چه سانست
بگفتا آن که درویشی همان است
بگفتم چیست درویشی و درویش
بگفتا آنچه داری آوری پیش
بدو گفتم نشانم ده که چونست
بگفتا آن نشان از ما برونست
اگرچه مختصر گفتم بیانش
ولیکن معتبر میدان عیانش
نشانی بی نشان دارند ایشان
که جز حق در نظر نارند ایشان
خوشا وقت کسی کان حال دارد
ز حال خویش ترک قال دارد
هر آن کس را که این معنی نشان است
نمیگوید چو من کل اللسان است
عاشق سالك و عارف الهى مىگويد:
وقتى در يكى از ممالك گذارم افتاد. طبيبى را كه آثار دانش و آيات بينش از او ظاهر و هويدا بود در كويى ديدم به معالجت مشغول است.
جمعى كثير از مرد و زن بر گرد او نشستهاند و منتظر گرفتن نسخه براى علاج دردند.
من نيز در گوشهاى نشستم. چون از دستورالعمل بيماران خلاصى يافت روى به من كرده و گفت:
اگر تو را نيز مطلبى هستى بگوى.
گفتم: سالهاست به مرضى مبتلا هستم، اگر توانى آن را معالجت نماى.
گفت: آن كدام است؟
گفتم: مرض گناه، اگر از براى آن دوايى دارى از براى من بيان كن.
طبيب لحظهاى سر به زير افكند، پس قلم برداشت و گفت: از براى تو نسخهاى بنويسم آن را نيكو فهم نماى و بدان عمل كن.
آنگاه قلم و كاغذ برداشت و اين كلمات نوشت:
ريشههاى فقر را برگير، با برگهاى صبر و هليله فروتنى و بليله افتادگى و روغن گل بنفشه ترس، با گل خطمى دوست و تمر هندى قرار، با گل سرخ راستى، چون اين دواها را به ميزان خود گرفتى، محل آن را در ديگ دانش قرار ده و آب بردبارى و حقيقت به روى آن بريز و آتش آرزومندى زير آن ديگ برافروز و سوزندگى بر آن بيفزاى و آن را با ستام خشنودى حركت ده و سمقونياى زارى و بازگشت بر آن اضافه كن و به روى آن مقّل طاعت بريز، سپس در عمل بكوش و آن شربت را در دكان خلوت بنوش، پس از نوشيدن تلخى دهان را با آب وفا مضمضه كن و نيكو كن مزه دهان خود را به مسواك ترس و گرسنگى، سپس به جهت آن كه قى عارض نگردد، سيب قناعت را ببوى و لبهاى خود را به دستمال بازگشت از غير خدا پاك نماى، پس اين شركت كه از تركيب آن دواها ساخته شد، گناهان را بَرد و تو را به خداى بزرگ و داناى رازها نزديك مىكند.
چون اين كلمات را از آن طبيب دانشمند شنيدم، تغيير كلّى در حالت من پديد گشت و من نيز قلم برداشته اين كلمات را براى وى نگاشتم:
خداوند را بندگانى است كه درختان گناه را در ديده مىنشانند و آنها را به آب توبه بازگشت سيراب مىكنند، بار آنها اندوه و پشيمانى است، ميوه آن را بىجنون مىچينند و بلادت و بلاهت را بر خود بسته، بىآن كه درماندگى در كردار يا گنگى در گفتار آنها باشد، اين گروه از دانشمندانند و معرفت دار به خدا و رسول، از جام پاك وحدت مىنوشند و بر درازى بلا توانايى پيدا مىكنند، دلهاى آنها در عالم ملكوت سرگشته و ترسان مىشود و بين پردههاى جبروت خيالاتشان حركت مىكند.
پناه مىبرند به سايه برگهاى پشيمانى و مطالعه مىكنند كتاب گناهان خود را و روح آنان دمساز شكيبايى و ترس مىگردد، تا وقتى كه به اعلا درجه زهد برسند و همآغوش با نردبان ورع شوند.
شكنجه و تلخى ترك دنيا را به خود مىخرند و آنگاه به ريسمان رهايى پيروز گردند و به گوشه آسايش و تندرستى مىرسند، روحشان به بلندىها رسد، تا وقتى كه به باغهاى فراخى و آسودگى اقامت كنند، فرو روند در درياى حيات الهى و محكم سازند خندقهاى شكيبايى و بگذارند از پلهاى نهرهاى بزرگ هواهاى نفسانى، آنگاه كه منزل كنند به سرچشمه بادبانهاى آن كشتىهاى مراد و حركت كنند در درياى بهبودى، تا وقتى كه برسند به سواحل آسايش و معدن و محلّ بزرگى و جلالت.
يافعى مىگويد: من نيز نثراً و نظماً در اين معانى چيزى نگاشتهام كه قسمتى از آن بدين شرح است:
چون از جانب حق به عباد، امور معنوى و ترقّيات روحى و عنايات و الطاف خاصه برسد، از خود آنچه غير اوست دور كنند و به طرف مقامات پيوستگى سفر كرده و با كرامت و زهد و تقوا يارى جويند، تقوايى كه گويا اجزائش به آب پاكى و يگانگى و پسنديدگى خمير شده، اسبهايشان در باغ رياضت در حركتند و پنهان مىنمايد.
توسن سركش نفس را آن چنان لجام مىزنند كه به غير صاحب خود نتواند به جايى بنگرد و آنها را به تازيانه ترس بازدارند و به اسباب آرزومندى حركت دهند و آنها را به منتهاى آرزومندى كه رسيدن به حق است، در پهنه سختى و رنج برانند، تا آنگاه كه به جاى پاكيزه با عظمتى برسند و دست يابند به مراتب عالى باز نيتهاى سپيدى و عرايس انوار در باغات خوشى و معارف اسرار.
اين راهى كه طى مىكنند پر است از لشكرهاى آرزوهاى نفسانى، ولى اينان بازدارند آن لشكرها را از هجوم به خود و بكشند نفوس آرزوها را به شمشيرهاى خلاف نفس و بزنند سواران طبع سركش را به نيزههاى ترك عادات گذشته و پاكيزه كنند به آب ديده ناپاكى گناهان خود را و بدىها و ساير برنامههاى زشت را، تا بىعيب شود عبادت آنها و نياز آنان فقط نياز به پاكيزگى جان و نماز شود، از دردهاى دوستى غلط دل آنان علاج شود، درختهاى بدى طبع را به آتش اندوه دل غمين بسوزانند و با گلاب اوراد و اذكار خود را خوشبو نمايند و به نام خدا مردگان خود را زنده كنند
منبع : پایگاه عرفان